نام منصور علیمرادی برای کتابدوستان و روزنامهخوانهای کرمانی غریبه نیست. سالهاست شعر میگوید، روزنامهنگاری میکند، میپژوهد، داستان مینویسد و برندهی چندین جایزهی ادبی شده است. «زیبای هلیل» نخستین مجموعه داستان اوست که سه ماهی است توسط نشر آموت روانهی بازار کتاب شده است. کتابی 130 صفحهای و دارای هشت داستان کوتاه. نکتهای که در بارهی زیبای هلیل برایم جالب است، توجهی است که منتقدان جنوبی و کرمانی، از ابوتراب خسروی تا منتقدان بومی، به آن کردهاند. شاید بتوان زیبای هلیل را چنین توصیف کرد: کتابی که به معنای واقعی بوی کویر میدهد. دانستنیست علیمرادی پیش از این، مجموعه شعری نیز با عنوان «شروگ ماه» منتشر کرده است.
میلاد میرمحمدصادقی
1. داستانهای شما بهمعنای واقعی بومیاند. جملهها، فضاها، دغدغهها و شخصیتها همه رنگ و بوی کرمانی دارند. حتا داستانهایی که به موضوعهایی غیربومی میپردازند با ترفندهایی حال و هوای بومی به خود گرفتهاند. چرا داستان بومی؟
* چه روسیهی داستانهای چخوف باشد و چه پرو آثار یوسا، چه کرانههای میسیسیپی رمانهای فاکنر باشد و چه نیویورک داستانهای استر، هر نویسندهای روایتگر زاد و بومی است که آن را زیسته، تجربه کرده و با زوایای پنهان و پیدایش آشناست. هنوز تعریف مشخصی از ادبیات بومی نداریم. اگر منظور ادبیات عشایری و روستایی است موضوع فرق میکند، من از اقلیمی حرف میزنم که در ساخت ذهن و زبان و نگاه من به جهان دخالتی بنیادین داشته و جهانبینی مرا شکل داده است. یکی از خوشبختیهای زندگی من این است که با زندگی ایلی و عشایری کاملاً آشنام؛ ساختار جامعهی ایلی و شبانی و روستایی و کشاورزی را میشناسم، و در مورد انسان، فرهنگ و اقلیمی مینویسم که میشناسمش .
2. بعضی معتقدند داستان بومی مخاطب کمتری دارد و فروش کتاب را پایین میآورد. نظر شما چیست؟
* به نظر شما فاکنر کم خواننده دارد؟ اشتاین بک، خوان رولفو، مارکز، آستوریاس و... تا ایرانیهای خودمان، مثل دولتآبادی و درویشیان و امین فقیری و غلامحسین ساعدی هنوز پرخوانندههای عالم ادبیاتند. از طرفی هنوز بخش مهمی از جامعهی ایرانی روستایی است، درصد بالایی از شهرهای نوبنیاد ما، روستاهای بزرگی هستند که به تازگی و آرام آرام دارند وارد یک ساز و کار مدنی منضبط، با اخلاق و قرادادها و شیوهی زندگی شهری میشوند. تا هشتاد، نود سال پیش بیشتر جمعیت ایران روستایی و عشایری بود. امروز از هر شهرنشینی بپرسید پدرش اگر روستایی نباشد پدربزرگش هست. از طرفی هنوز منش و رفتار ما در شهرها روستایی است. این آدمها ادبیات خاص خودشان را میخواهند، ادبیاتی که بخشی از موجودیت این آدمها در آن بازتاب یافته باشد یا بازگو شود. چرا آثار فاکنر و خوان رولفو و مارکز با همهی غرابت فرهنگیشان با ما اینقدر در جامعه پرطرفدارند؟ رویدادهای پدرو پارامو انگار در روستاهای کهنوج اتفاق افتادهاند. یک روز از پیرمردی در یکی از روستاهای خشکسالیزده و متروک بشاکرد پرسیدم: «شما که زندگیتان در اثر خشکسالی نابود شده چرا کوچ نمیکنید؟» اشاره کرد به قبرستان قدیمی کنار آبادی و دقیقاً همان جملهای را گفت که خوان رولفو در مصاحبهی پایان پدرو پارامو در بارهی خشکسالیزدههای زادگاهش «خالیسکو» میگوید: «اجدادشان آنها را به محل بستهاند، دلشان نمیخواهد اجدادشان را تنها بگذارند.»
در هر حال اگر ادبیات بومی اقبال کمتری نسبت به ادبیات شهری داشته باشد، ریشه در دو مسئله دارد؛ نبود نظام پخش و توزیع کتاب در شهرستانها و نبود تولید آثار قابل توجه در حوزهی ادبیات بومی. در هفت، هشت شهرستان جنوب استان کرمان یک کتابفروشی وجود ندارد؛ درحالیکه کتابخوان خوب بسیار است، که غیر طبیعی هم نیست اگر در کلانشهرها داستانهای شهری که در آنها مشکلات و دغدغههای انسان شهری انعکاس یافته باشد خوانندهی بیشتری داشته باشند.
3. برایم سؤال است که میتوان داستان غیربومی را صرفن «داستان شهری» نامید یا نه.
به طور کلی ما سه نظام اجتماعی مختلف داریم: روستایی، ایلی عشایری و شهری، که هرکدام ساز و کار خاص خود را دارند، طبقات، اقشار، قراردادها، عادت ها و رفتارهای خاص خود را. خوب اگر داستانی روستایی و عشایری نباشد حتماً شهری است. البته این یک تقسیم بندی دم دستی است، اما به نظر من داستان شهری می تواند داستان بومی به حساب بیاید در صورتی که روح جمعی و ویژگی های فرهنگی، اقلیمی آن شهر در داستان متبلور شده باشد، همسایه های احمد محمود هم داستانی بومی است که وقایع آن در شهر اتفاق می افتد.
4. شاید علاوه بر دغدغه، فضاها، گفتوگوها و حتا اسمها در داستانهای بومی برای مخاطب شهری نامأنوس است. ماجرا بهنظرم آنجا سختتر میشود که پای داستان کوتاه وسط بیاید. فرصت کوتاهی در این گونهی ادبی برای انتقال فرهنگهای ناآشنا وجود دارد. ذائقهی مخاطبان هم مسئلهی مهمی است؛ این که به خواندن چه آثاری عادت کردهاند.
* فکر میکنم «برگهی امتحانی» با همهی ظرفیت کمی که دارد توانسته بخشی از یک فرهنگ را بازتاب دهد. در مورد ذائقهی مخاطبان کار نویسنده تن دادن به ذائقهی مخاطبان نیست؛ تغییر ذائقه هم هست، مگر وظیفهی ادبیات چیزی غیر از این بوده؟
5. بعد از خواندن زیبای هلیل نخستین چیزی که فکرم را مشغول کرد، زبان بود. توجهتان را به زبان وقتی متوجه شدم که داستان «زیبای هلیل» را با داستان «زیبای خفته» در مجموعه داستان ابرهای خاکخورده مقایسه کردم. مشخص بود علاوه بر تغییر اسم، روی بافت زبانی این اثر کار بسیار شده.
* قبل از هرچیز از شما ممنونم که کتاب را دقیق خواندهاید و به خودتان زحمت مقایسهی این دو متن را دادهاید. زبان، روایت و فرم دغدغههای اصلی من در نوشتنند، حالا چهقدر موفق؟! نمیدانم. «زیبای خفته» را برای هفتهنامهی رودبار زمین نوشتم، مدیر مسئول نازنینش ــ احمد یوسفزاده ــ به من گفت: «فلانی سریع یک داستان بنویس که صفحهی ادبی خالی است» و چک حقالتالیفش را هم چسباند پشت در اتاق تحریریه، من هم نوشتم. از این کارهایی که در مطبوعات محلی بسیار انجام میدادیم، ولی بعد از ده سال بازنویسی شد و اسمش را گذاشتم زیبای هلیل که عنوان کتاب هم هست.
6. خواندن داستانهاتان در مقام خوانندهای معمولی برایم سهل و ممتنع بود. استفاده از واژگان و اصطلاحهای بومی از یکسو و بههم ریختن ارکان جمله و استفاده از استعارهها و صفتهای انتزاعی از سوی دیگر سبب میشد بیشتر جاهایی که به صحنه میپردازید حس کنم باید کلمه کلمه پیش روم. البته واژههای بومی در آثار بزرگان بسیار هست اما یا بهشیوهای بهکار برده شده که مخاطب معنایش را حدس بزند، یا پانویس و واژهنامه به اثر ضمیمه شده که خودش جای بحث دارد. در کتاب شما اگر اشتباه نکنم بجز یک داستان، خبری از پانویس و واژهنامه نیست. این به نظرتان مخاطب را نمیآزارد؟
* در این مجموعه تنها داستان «سرزمین مادری» است که پینوشت دارد، «سرزمین مادری» تلفیقی از فضاهای شهری و بومی است، شیوهی روایت شهر ویران را من از افسانهها و قصههای مردم جنوب گرفتهام، با همان ضرباهنگ زبانی، سعی کردم حدالامکان روایت صادقانه و صمیمی باشد، اما در بین همهی کسانی که کتاب را خواندهاند ندیدهام کسی با زبان مشکلی داشته باشد. هرچند مدت زیادی از چاپ کتاب نگذشته و باید منتظر عکسالعمل خوانندگان بود.
7. شما اصرار دارید علاوه بر واژگان، گویش بومی را هم وارد نوشتارتان کنید. نمینویسید: شمال، مهندس، سفید و... ؛ مینویسید: «شَمال»، «مَهَندس»، «سَفید» و مانند اینها. دلیلش چیست؟ واقعن در برخی موارد فکر میکردم نهتنها سودی برای داستان ندارد، بلکه دست نویسنده را هم با تأکید و تعیین تکلیف برای چگونه تلفظ شدن این کلمهها رو میکند و مخاطب را پس میزند. نظر شما چیست؟
* گویش را که مستقیماً نمیتوان وارد نوشتار کرد، لهجه را تاحدی البته، آن هم درست جایی که شخصیت داستان قرار است حدالامکان مثل خودش حرف بزند. ما حدود شش، هفت گویش و زبان (البته با تعاریف جدید زبانشناسی) در جنوب استان کرمان داریم که فهمیدنشان حتی برای دو منطقهی همجوار سخت است. در نوشتن سعی کردم از شیوهی روایتهای شفاهی مردم جنوب استفاده کنم. از طرفی استفاده از واژههای بومی در یک متن معمولاً به سه طریق آورده میشود؛ یا خود واژه در زبان معیار بنا به ساختاری که با واژههای مشابه و هممعنی دارد قابل فهم است، مثل زندهجان و هیابگیر، یا خود جمله معنای کلمه را توضیح میدهد یا به لحاظ نقشی که آن کلمه در القای حس یا فضا یا ریتم و آهنگ جمله دارد نویسنده ترجیح میدهد از آن استفاده کند و معنایش را در پینوشت بیاورد. همانطور که عرض کردم سعی کردهام از شیوهی روایتهای شفاهی مردم منطقه بهره بگیرم؛ به دلیل اینکه فضاها و رویدادها و... داستان زبان و لحن خاص خود را میطلبد، چهقدر موفق بودهام نمیدانم، اما در بارهی چند واژهای که اشاره کردید بخصوص در داستان «برگهی امتحانی» به نظرم طبیعی است که یاغی بیسواد داستان، شمال را «شَمال» و سفید را «سَفید» تلفظ کند که دارای بار طنز هم هست. یاغی داستان باید لحن خاص خودش را داشته باشد، همانطور که در داستان «زیبای هلیل» که داستانی است با فضای اسطورهای با نحوهی دیگری از زبان و روایت برخورد میکنید که خاص آن فضاست.
8. البته فکر نمیکنم نتوان گویش را وارد متن کرد. استفاده از استعاره و صفتهای انتزاعی نثرتان را از عینیگری خارج کرده. فضای داستانهایتان بیش از آنکه عینی باشد، ذهنیست. حتا گاه توصیفها برایم غیرقابل تصور بود. برای مثال در داستان زیبای هلیل نوشتهاید «ظهر انگار بر گردهی ماه خرداد ورم میکرد.» فکر نمیکنید اینجور توصیفها اثرتان را سختخوان کند؟ یا در داستان «با یک فشنگ...» نوشتهاید: «موج شن بر سینهی تپهها به گونههای چروکیدهی پیرزنانی میمانست در حال احتضار.» میدانید؟ به نظرم تشبیه جالبیست اما سوال این است که چروک گونهی پیرزن در حال احتضار با چروک گونهی پیرزن غیر در حال احتضار چه فرقی دارد؟ گاه حتا فکر میکردم برخی توصیفات را تنها فدای تناسب زبان کردهاید.
* بله. گاهی زبان به شدت شاعرانه میشود، به نظرم فضای اسطورهای و رمزوارانه، زبان و بیان شاعرانهای میطلبد. فکر میکنم با توجه به وضعی که مرد بلوچ در آن واحهی وهمناک دارد گونهی چروکیدهی پیرزن در حال احتضار با پیرزن در غیر حال احتضار فرق دارد. هرچند اگر جملاتی از این دست نتوانستهاند در ذهن شما فضا را بسازند مطمئناً جایی از متن نقص دارد. بله. گاهی زیادی مسحور زبان شدن ممکن است به داستان آسیب برساند.
9. از مصدر داشتن به مثابهی فعل کمکی در جملههاتان استفادهی بسیاری کردهاید. جدا از اینکه برای نمونه در جملهی «دارم میروم» واژهی «دارم» حشو و قابل حذف است، ترکیب «دارم نمیروم» غلط دستوری فاحشی است. چندین جای مجموعهتان این ترکیب را بهکار بردهاید. مثلن در «سرزمین مادری» نوشتهاید: «در آشپزخانهی آن خانهی کوچک اخراییرنگ، زن دارد آهنگ قدیمی محلی را با سوت نمیزند. روسری سفید گلداری همچنان بر بند رخت تاب نمیخورد و نرمبادی که زیرکانه دارد از حاشیهی تپه بالا نمیآید به جان تاکهای دامنه افتاده است.» همینجا بگویم برایم سوال است بادی که از حاشیهی تپه بالا نمیآید چطور بهجان تاکهای دامنه افتاده. فکر میکنم اصولن باید نمیافتاد. اما آیا این طور جملهها را به دلیل خاصی بهکار میبرید؟
* والتر بنیامین در خیابان یکطرفه میگوید کار روی نثر خوب شامل سه مرحله است: مرحلهی موسیقیایی که در آن نثر تصنیف میشود، مرحلهی معماری که در آن نثر بنا میشود و مرحلهی نساجی که در آن نثر بافته میشود. زبان و لحن و روایت برای من خیلی مهم است. زبانی که به تناسب محتوا ساخته شده باشد. واقعیت این است که انگار بیشتر رمانها و بخصوص مجموعه داستانهایی را که این روزها چاپ میشوند یک نفر نوشته است. همه شبیه به هم چه به لحاظ زبان و نثر و چه از نظر فرم. برگردیم به سوال شما و آوردن افعال منفی و معکوس در روایت نویسندهی داستان سرزمین مادری، زن و مردی روشنفکر و کتابخوانده که به شدت درگیر روزمرگی و زندگی کسالتبار شهریاند، اتفاقی روی میآورند به جهان رؤیایی، افسانهای و جذاب تخیل، در ابتدا همهچیز خوب پیش میرود اما آرام آرام در ادامهی گفتگوها که فضای خیالی را میسازند ماجرا وارد حیطهی تراژدی میشود. مرد نویسندهی داستان که مدتها نتوانسته چیزی بنویسد مینشیند پشت میز کارش و آوردن افعال منفی و معکوس در میانهی داستان تزلزل ایمان نویسنده را به دنیایی که در خیال ساختهاند میرساند، آوردن این جملات سرگردانی نویسنده را که بین جهان جذاب و سراسر هیجان تخیل و واقعیت پوچ و خشک و زنندهی زندگی روزمره در نوسان است نشان میدهد. نویسنده هم میخواهد دنیای افسانهای را که در تخیل شکل گرفته باور کند و هم نمیتواند. اینجاست که با آوردن این افعال جملات دوپهلو میشوند و گاه موجد معانی متضاد.
10. در داستان کوتاه عملن مجال چندانی برای شخصیتپردازی نیست، اما فکر میکنم در شخصیتپردازی خیلی خوب عمل کردهاید. جاهایی که داستان درگیر گفتوگو نگاری میشود ریتم سرعت میگیرد. شخصیتهایتان با اینکه از طیف وسیعی (از منشی گرفته تا راننده) انتخاب شدهاند، اکثرن واقعی به نظر میرسد و متناسب با شخصیتشان صحبت و رفتار میکنند. معمولن شخصیتها کاملن تخیلیاند یا نمود بیرونی هم دارند؟
* به هر حال همیشه یک پای متن در واقیت زندگی نویسنده قرار دارد. هر روایت به نوعی برداشتی از یک واقعیت زیست شده است که در ذهن و زبان نویسنده پرداخت دیگری پیدا کرده. اما اینکه شخصیتهای این مجموعه بهطور کامل مابهازای بیرونی داشتهاند و من آدمی را به همان شکل که در بیرون هست وارد داستان کرده باشم، نه. شخصیتها ساخته شدهاند.
11. برایم سوال بود چهطور یاغی داستان «برگهی امتحانی» با اینکه لحن باورپذیری دارد غلطهایی مینویسد که در خطهای دیگر درست نوشته؟ غلطهایی مثل «دیدارحا»، «برایط» و «دستهان». فکر نمیکنید افراط در تاکید تأثیر عکس بگذارد؟ این افراط را در بارهی مادر راوی داستان «مهندس برق کشانی» هم میبینیم. این زن انگار کاری جز فحاشی و نفرین ندارد! اگر چنین مواردی کمی متعادلتر میشد بهتر نبود؟
* به نظرم در داستان «برگهی امتحانی» اگر غیر از این بود، شخصیت راوی خوب شکل نمیگرفت شخصیت یاغی با توجه به دنیای او که در ادامهی روایت آرام آرام کشف میکنیم در شیوهی نوشتاری نامه کامل میشود، به همین خاطر جایی کلمهای را درست مینویسد و جایی غلط. بخصوص با آن موقعیت استرسزایی که در کوهستان دارد. اما در «مهندس برق کشانی» اگر این یکدستی در تلفظ واژهها وجود نداشته باشد بر میگردد به ویراستاری کتاب نه تعمد نویسنده. ضمن اینکه نفرینهای مادر راوی گاهی از سر محبت به راوی هم هست که شیطنت میکند و در فرهنگ روابط والدین و فرزندان و شیوهی ابراز محبت در مناطق عشایرنشین امری مرسوم است .
12. در بعضی داستانهاتان نوعی فراواقعگرایی باورپذیر وجود دارد که خواننده را از منطق واقعیت جدا میکند. نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت؛ شاید رئالیسم ذهنی. بیشتر داستانهایی که این روزها میخوانیم واقعگرا و عینیست. برایم جالب است که در آثار بیشتر بومینویسان، ردپایی از این خیالپردازی وجود دارد. انگار این فراواقعگرایی برایشان نوعی سنت شده است. چرا وهم و خیال؟
× ارتباط انسان روستایی با طبیعت، ارتباطی بلاواسطه است، پشت هر چیزی و هر شیئی در جهان بیرون، مفاهیمی عمیق نهفته است که هستی را برایش توضیح میدهد و معنا میکند، درخت فقط درخت نیست، کوه فقط کوه نیست، پشت هرکدام از اینها مفاهیمی اسطورهای و رمزوارانه پنهان است. مارکز در یکی از مصاحبههایش جملهای با این مضمون میگوید: فراواقعیت، واقعیت زندگی مردم آمریکای لاتین است. حرف مارکز در بارهی زندگی مردم مناطق ما هم صدق میکند. وهم و رمز و اسطوره در زندگی بعضی از مردم نواحی ما آنقدر قدرتمند است که گاه جایی برای حضور واقعیت زندگی نمیگذارد. در جنوب قدمگاههای بسیاری هست. جدا از درختان مختلفی مثل پیرکُنار، پیرگز و پیرپَده، کوها و قلهها هر کدام داستانهایی اسطورهای دارند. از هرکس که بپرسی یکی دوباری سر و کارش با جن و پیری افتاده. البته با روند مدرنیسم در جوامع روستایی و تحولات سالهای اخیر و نقش رسانههای جمعی، بخصوص تلویزیون، این مسئله کمتر شده است. فکر میکنم با این شرایط طبیعی است که این مسائل در داستانهای این مجموعه نمود پیدا کنند.
13. بهعنوان سوال آخر، کار دیگری در راه دارید؟
* مجموعه شعری با عنوان «آوازهای عقیم باد» و مجموعهای از «لیکوهای رودباری» که شعرهای شفاهی کوتاه و چهار کلمهای هستند همین روزها منتشر میشوند. رمانی هم در دست نوشتن دارم. ما اجازه میخواهم در پایان این گفتوگو از شما برای مطالعهی دقیق این کتاب تشکر کنم و یک تشکر ویژه هم از دوستانم در نشر «آموت» که زمینهی چاپ این مجموعه را فراهم کردند.
سلام استاد گرامی درمورذ تاریخچه شهر مردهک واینکه چرا به این اسم نام گذاری شده مطلب نیاز دارم تشکر میکنم اگر راهنمای کنید