لیست خرید روزانه- شیوا رمضانی

مرد هر روز چاق­تر مى­شد. مرد هر روز سبک­تر مى­شد. مرد هر روز کم­وزن­

 و پر­حجم و سبز­تر مى­شد. زن غصه مى­خورد، پیر مى­شد. زن گاهى روى صندلى آشپز­خانه کنار پنجره­ى رو به خیابان مى­نشست، به برگ­هاى تازه و تر درخت چنار خیره مى­شد. فکر مى­کرد، بعد لیست خرید روزانه را مى­نوشت.

همیشه جلوى شماره­ى یک را خالى مى­گذاشت بعد مى­نوشت:

۲- سیب­زمینى

۳- تخم­مرغ

۴- شامپو...

۵- ............

شماره­ى یک مخصوص مرد بود. مرد هیچ چیز نمى­توانست بخورد. او فقط نفس مى­کشید. آرام و کند. دوقلوها پر­جنب­وجوش بودند، زن را کلافه مى­کردند. زن گاهى از شدت عصبانیت دامن­هاى کوچکشان را پاره مى­کرد، گوشه­ى اتاق مى­نشست و تا غروب گریه مى­کرد.

زن چند روز در هفته عکس­هاى کلیه و کبد، جواب آزمایش خون، ادرار، برگه­ى سونوگرافى و نوار مغزى مرد را به بیمارستان­ها مى­برد. پزشک­ها چند بار کمیسیون تشکیل دادند. بررسى­ها بى نتیجه بود.

آن­ها قطع امید کردند.

بیمارى مرد در یکى از روزهاى آخر سال، وقتى از اداره به خانه بر­مى­گشت شروع شد، با یک جوش کوچک سبز روى پیشانى­اش. طى چند هفته، جوش بزرگ شد و متورم. آن­قدر بزرگ که تمام صورتش را پوشاند. مرد خجالت مى­کشید، از راننده­ى اتوبوس، از رهگذرها، از همکارهایش، از گداهاى سر خیابان، او دیگر به اداره نمى­رفت. او هیچ جا نمى­رفت. دوقلوها از پدر مى­ترسیدند. هر شب خواب­هاى بد

مى­دیدند. خواب تونل­هاى تاریک، گرگ­هاى سبز. مرد غصه مى­خورد، پیر مى­شد.

زن گاهى روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره مى­نشست، به برگ­هاى پیر و زمخت درخت چنار خیره مى­شد. فکر مى­کرد و بعد لیست خرید روزانه را مى­نوشت. همیشه جلوى شماره­ى یک را خالى

مى­گذاشت.

جوش سبز مرد، بزرگ و بزرگ­تر مى­شد. تمام بدنش سبز مى­شد. مرد هر روز پرحجم­تر مى­شد. مرد هر روز کم­وزن­تر مى­شد. مرد یک توپ کامل کامل سبز شده بود.

زن میز ناهارخورى را فروخت، مبل­ها، ظرف­هاى کریستال، تلویزیون، بوفه، ضبط صوت، عروسک­هاى دوقلوها، آخرین چیز به­درد­بخورى که زن فروخت تا با پولش نان بخرد، بیسکویت، قند، پنیر و روغن بخرد، تا پول آب و برق و گاز را پرداخت کند، پیراهن سفید عروسى­اش بود. آن روز مرد خواست چیزى بگوید اما تمام تنش کشیده شد. مرد ترسید بترکد. از حفره­هاى زیر چشم­هایش چند قطره اشک ریخت و چشم­هایش را بست. مرد دیگر پلک هم نزد. او با خود فکر مى­کرد: همه­ى آدم­ها از ترکیدن مى­ترسند.

دوقلوها با هم بازى مى­کردند. گاهى دعوایشان مى­شد. موهاى بلند هم را مى­کشیدند. گریه

مى­کردند. جیغ مى­زدند. زن اشک­هایش را پاک مى­کرد و سرشان فریاد مى­کشید. دستش را بالا

مى­برد. مرد گاهى تکان خفیفى مى­خورد. دوقلوها زیر تخت­هاى کوچکشان پنهان مى­شدند و ریز ریز مى­خندیدند.

یک روز زن کاغذ و خودکار را برداشت. به اتاق رفت. در را بست. روى صندلى نشست. ته خودکار را جوید. فکر کرد. کاغذ را خط­خطى کرد و بعد لیست بلندى نوشت از تمام کارهایى که قادر به انجامشان بود. نوشت:

۱-      گردگیرى

۲-      دوختن دستگیره با دوردوزى تورى

۳-      واکسن زدن

۴-      اصلاح ابرو...

۵-      ...

۲۹- تعویض لاستیک

۳۳- رانندگى با ماشین­هاى سنگین

۴۸- ...

زن لیست را خواند. دوقلوها پشت در اتاق بازى مى­کردند. زن لیست را دوباره خواند. حجم مرد زیادتر مى­شد. زن کنار سه تا از شماره­ها علامت زد. مرد بى­وزن­تر مى­شد. زن از بین سه شماره یک شماره را انتخاب کرد. دوقلوها مى­خندیدند. زن دور پختن شیرینى­هاى خانگى خط قرمز کشید. دوقلوها گریه کردند. زن خط قرمز را پر­رنگ­تر کرد. دوقلوها جیغ کشیدند.

زن با عصبانیت در اتاق را باز کرد. دست دوقلوها را گرفت. جلوى مرد ایستاد. لب­­هایش را جوید.

اشک­هایش را پاک کرد و ناخواسته لگد محکمى به مرد زد. مرد آرام و سبک بالا رفت، کمى به سقف ساییده شد. چرخى زد و نرم پایین آمد. زن با حیرت به مرد نگاه کرد. جلوى دهانش را گرفت. به اتاق رفت و با صداى بلند گریه کرد. دو قلوها دست زدند. بالا و پایین پریدند.

زن گاهى روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره مى­نشست، باران که مى­بارید، رعد که مى­زد دلش

مى­گرفت، به شاخه­هاى خشک، به برگ­هاى زرد درخت چنار خیره مى­شد و بعد لیست خرید روزانه را مى­نوشت. همیشه جلوى شماره­ى یک را خالى مى­گذاشت.

زن مدام از آشپزخانه مراقب دوقلوها بود. آن­ها با پدر، بادکنک بازى مى­کردند. زن تخم مرغ­ها را با آرد مخلوط مى­کرد، وانیل، جوش شیرین، مغز بادام، کاکائو... بادکنک سبز، گاهى آرام وارد آشپزخانه

مى­شد. بالاى ظرف زن مى­چرخید. زن با آرنج آن را دور مى­کرد. موهاى کوتاهش را از روى پیشانى کنار مى­زد و سر دوقلوها فریاد مى­کشید.

دوقلوها محکم به بادکنک سبز لگد مى­زدند. هورا مى­کشیدند. مى­خندیدند. بادکنک چند بار در ظرف مواد شیرینى زن افتاد. زن یک روز عصبانى شد. به بادکنک، نخ بلندى وصل کرد. دوقلوها بادکنک را به حیاط بردند.

... زن تا غروب تمام سفارس­ها را کامل مى­کرد.

زن گاهى روى صندلى آشپزخانه کنار پنجره مى­نشست، بخار شیشه را با دست پاک مى­کرد. به

دانه­هاى ریز و تند برف خیره مى­شد، فکر مى­کرد و بعد لیست خرید روزانه را مى­نوشت. همیشه جلوى شماره­ى یک را خالى مى­گذاشت.

دوقلوها هر شب خواب­هاى خوب مى­دیدند. خواب بستنى­هاى قیفى، خرگوش­هاى سبز، بادکنک وقتى همه خواب بودند گوشه­ى اتاق تکان مى­خورد. سفارش­هاى زن هر روز بیشتر مى­شد. زن به داشتن کارگر فکر مى­کرد، به خریدن یک گاز بزرگ، یک کارگاه کوچک....

زن تلویزیون را خاموش کرد. کاغذ و خودکار را برداشت. خمیازه کشید. روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره نشست. به آسمان تاریک شب، به ستاره­ها خیره شد. دوقلوها آرام بودند. زن نوشت:

۱-      ...

جلوى شماره­ى یک را خالى گذاشت. خمیازه کشید.

۲-      بکین پودر

دوقلوها در گوش هم چیزى گفتند.

۳-      وانیل

زن خمیازه کشید.

۴-      پودر پسته

دوقلوها به هم نگاه کردند.

- مامان... مامان نگاه...

زن چشم­هایش را با پشت دست مالید:

۵-      پودر کاکائو

- بادکنکمون ترکیده مامان.

زن ته خودکار را جوید.

- مامان حالا دعوامون مى­کنى؟

- مامان برامون بادکنک مى­خرى؟

زن به شماره­ى یک نگاه کرد.

- قرمز... قرمز باشه مامان.

زن ته خودکار را جوید. به شماره­ى یک نگاه کرد.

- باشه مامان؟

زن فکر کرد، چرا همیشه شماره­ى یک را خالى مى­گذارد؟

دوقلوها پاى زن را تکان دادند.

- گوش مى­کنى مامان؟ مامان؟

زن خمیازه­اى کشید. فکر کرد. بعد جلوى شماره­ى یک نوشت:

۲ تا بادکنک قرمز.

خمیازه کشید و پلک­هایش روى هم افتادند.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ب.ظ http://maryami.blogsky.com

سلام میلاد
فکر می کردم مینویسه ۱ بادکنک قرمز!!
خیلی جالب بود این داستان اما اون داستان قبلی جالبتر بود
از اینکه لینکمو عوض کردی ممنون
منم آپم
بابای

پویا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:55 ق.ظ http://paraantez.blogsky.com

سلام.
متون زیبایی رو مینویسین. داستان قبلی شما از سلاست و استحکام قویتری برخوردار است.
اگه مایل بودین تبادل لینک داشته باشیم.. ممنون .
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد